دلم گرفته است و پنجره سبز درختان را بارور می کند
روزها می گذرد و من خودم را از یاد برده ام
بی گمان اگر در اینه بنگرم موهای آشفته ام مرا می ترسانند
چه روزهایی....
چه روزهایی که در آینه زیسته ام
چه روزهای که در آینه گریسته ام
چه روزهایی که در آینه خندیده ام
و اکنون
آینه ، سفر ، تنهایی
چه قدر خسته ام
روح تنهایی مرا به سوی پنجره می کشاند
این مردمان به اشتیاق چه چیز است که پنجره را از یاد برده اند؟
چه روزهایی
چه روزهایی....
دلم می خواهد برای روزهایی که رفته است
برای روزهایی که دیگر باز نخواهد گشت
در دستمال ابریشمی پدرم
کودکانه و بیقرار گریه کنم
دلم می خواهد زبان گل ها را میدانستم
با درختها حرف می زدم
با گنجشکها می پریدم
باید یقین داشت
باید آنها را ستود
از پنجره پیداست
شب ، آسمان ، ستاره
چشمان من اگر به وسعت آسمان بود
می توانستم خوشبختی را ببینم
خوشبختی شاید آن پنجره کوچک و تاریک
شاید آن حس گمشده است
دنیا را با همه وسعت
به فراموشی یک لحظه می فروشم
چه قدر خوشبخت باید بود
وقتی که سفر در پیش است
مسافر تنهایی را می داندچه قدر خوشبخت باید بود...
این نظر توسط تنها در تاریخ 1390/10/5/1 و 20:58 دقیقه ارسال شده است | |||
<-CommentGAvator-> |
ای مترسک ! آنقدر دستهایت را باز نکن ، کسی تو را در آغوش نمیگیرد ایستادگی همیشه تنهایی می آورد .... |