خدایا... دستامو هربار به روت باز کردم...
تو توش یه عروسک گذاشتی...
خیلی عروسکامو دوس داشتم...
ولی هر بار به زور اونارو ازم گرفتی....
منم زل زل نگات میکردم...
اشکام دونه دونه میومد...
ولی هیچی بهت نمیگفتم...
خدایا... تو که جای حق نشستی...
ولی چرا اونارو ازم گرفتی...؟
چرا اونارو بهم میدادی...؟
میخواستی ببینی امانت دار خوبیم...؟
بعد گرفتن اونا هنوز نفهمیدی...؟
خدایا این عروسکم میگیری...بگیر باشه....
ولی زل زل نگات میکنم...
مثه بارون اشک میریزم...
که یه قول باید بهم بدی...
که همون قدی که من این عروسکو دوس دارم ...
دوسش داشته باشی...
خدایا همونجوری که من تنهاش نمیذارم ....
توهم تنهاش نذار....
همیشه پشت و پناهش باش....
ولی خدایا...
دیگه دستامو بالا نمیارم...
که تو باز یه عروسک بذاری توش.....