از چشمهایش اشک سرازیر بود
وقتی طنابـِ دار را دور گردنـِ خاطره هایت انداخت
می لرزید دستهایش
زد به زیر پای خاطره ها
که تا به حال در خود نگه داشته بود
آن همه خاطره یکجا حلق آویز شد
به جایش او
اُفتــاد و مُـرد...