از سکوتــم بتــرس
وقتــی که ساکت می شوم
لابـد همــه ی درد دل هایــم را
بــرده ام پیش خدا
بیشتر که گوش دهــی
از همــه ی سکوتــم
از همــه ی بودنــم
یک "آه" می شنـــوی
و باید بترســـی
از "آه" مظلومـــی که
فریادرســی جز خدا ندارد...
این نظر توسط تنها در تاریخ 1390/8/29/0 و 9:50 دقیقه ارسال شده است | |||
<-CommentGAvator-> |
شب ها که در خیابان خلوت خواب پا به پای غرور و قافیه می روی مرگ با لباس چین دار بلندش پای پنجره ی اتاقم می اید سوت می زند و منتظر می ماند قوطی قرص های این قلب بی قرار که سبک تر شد مرگ هم بر می گردد می رود سراغ سرایدار پیر همسایه نه ! عزیز دلم تازگی بوف کور هدایت را نخوانده ام اینها که نوشتم حقیقت محض است باور نمی کنی ، یک شب به کوچه ی دلتنگ ما بکوچ کنار همان درخت که پر از خاطرات خط خورده است بایست و تماشا کن تا ببینی چکونه به دامن دریا و گریه می روم بس کن ای دل ساده صفحه صفحه برای که گریهمی کنی ؟ کتاب کبود گریه ها را آهسته ببند تا خواب بی خروس بانوی بهار را بر هم نزنی گوش کن! درمانده ی درد آلود از پس پرده های پنجره صدای سوت می اید |