از این خاطراتی که نخ نما شده اما دست از سرم بر نمیداره...
از این شک و تردیدی که برای رفتن موندنم دلیل میخواد و با هیچ منطقی از بین نمیره...
از این هستم گفتن هایی که شبیه همه چیز هست جز بودن...
از این بغضی که مثل تیغ توی گلوم گیر کرده، نه بالا میاد و نه خیال پایین رفتن داره...
از این حس حماقت فلسفی بابت سوء برداشت دیگران از علت خوبی و مهربونی...
از این که خوبی رو پای هرچیزی میذارن جز خوبی و موندن رو به هر علتی جز تمایل به موندن...
از این مردمانی که از خنده و اخمت هر برداشتی میکنن جز اینکه شادی یا غمگین...
از این همه گلایه...
از این همه گلایه به ظاهر عاشقانه که حتی ذره ای هم بوی عشق و دوست داشتن قدیم رو ندارن...
از این همه درد،
از این همه بغض،
از این همه شک و تردید،
از این همه حس فلسفی – حماقت، یاس...
از این همه گلایه که نه.... بهانه
خســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته م
این نظر توسط ستاره در تاریخ 1390/10/13/2 و 10:04 دقیقه ارسال شده است | |||
<-CommentGAvator-> |
من خدا را دارم ، کوله بارم بر دوش ، سفری بی همراه ، گم شدن تا ته تنهایی محض ، هر کجا لرزیدی از سفر ترسیدی ، تو بگو از ته دل من خدا را دارم. |
این نظر توسط تنها در تاریخ 1390/9/8/2 و 23:37 دقیقه ارسال شده است | |||
<-CommentGAvator-> |
سیب را برای خودت نگه دار دیگر حـــوایت به سرم نمی زند اینروزها ... هلو های پوست کنده بیــــداد میکنند |