سکوتی بی فرجام...
فریاد بزن!...
فرو نرو...!
پا پس نکش...!
مردمان نفرینی این شهر،
تباه می کنند، تمامت را...
فریاد بزن...
شاید شریانِ جاری صدای تو،
بیــــــــدار کند ، این خواب آلودها را...
شاید پی ببرن، به خوابهایی که،
ابتدایش با پرواز شروع می شود و
انتهایش با مـــــــرگ تمام...
نگذار این خاک گرفته ها...
فراری دهند فکر پرورش یافته ی تو را
فریاد بزن...
بگذار رها شود آهنگ صدایت...در میان بادها
خط خطی بهــــــــار